در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری مستی همه کس نتوانند